صداقت و يكرنگي
روزهاے بارانے
باز گلی به جمال او اورا در بهشتش نگه داشت! تو که مرا سیب نخورده از دنیای رنگی ات بیرون انداختی ... تو گمان میکردی خدایی ولی حتی آدم هم نبودی !!! حــســـیـــــ کهــــ داشـــتــمـــــ برایــــــِ او که هرگز ناممــــ را نفهمید... با من بمان و حرف دلت را دوتا نکن نه در آغوشـــــــم نه در نفــــــس هایم نه در دلــــــم بگذر شبي به خلوت اين همنشين درد
صدای هق هق ِ شب گریه هامو
صحبت از لیاقت است .... !
نکند یاد رویت بیفتم
کـاغـذهـای بـی جـان نـمی نویسنـــــ....ــــد !
بــعـضی از عـهـدهــا را
روی قــلـب هـای هــم مـی نــویــسـند ...
.. حـواست به ایـن عـهـدهـای غـیـر کـاغـذی بـاشـد ...
شـکـسـتَنـشـان
یـک آدم را مـی شـکند
شاعر پرور است .
برف
نویسنده هاے بزرگ خلق مے کند ،
داستان هاے پاورقے .
محصول روزهاے آفتابے .
رنگین کمان
مخصوص قصه هاے کودکان .
رعد و برق
کارآگاه ها را وارد نوشتہ مے کند .
توفان
فیلسوف مے زاید .
و روزھاے ابرے
بہ پاره کردن
همہ آنچه روزهاے قبل
نوشتہ شده مے گذرد .
که تا حوایش سیب را نخورده بود
وصــفـــــــــــــ ناشــــدنیــــــــستــــــ
هـــــنـــــوز همـــــ باورمــــــــــــ نمیـــــــــ ــشود !
تـــــــــــــــــــو
خودتـــــــــــ قضاوتــــــــــ کنـــــــــــــــ!
چــــطـــــــــور میـــــ ــشود...
صـدا زدنــــــــِ منــــــــــ
بـا نــــــــامــــــــــِ دیــــگریـــــــــ...
در شهر من علیه دلم کودتا نکن
حالا که از بهشت تو جا مانده ام، مرا
در پای ایستگاه جهنم رها نکن
بگزار پا به شعر من ای حس ناگریز
فکر ردیف و قافیه های مرا نکن
حق من این نبود دور از تو بشکنم
حقم اگر فراق تو باشد ادا نکن
کردی دعای صبر...دعایت مرا شکست
در حق هیچ آیینه ای این دعا نکن
با ابرهای معجزه بر روح من ببار
جغرافیای قلب مرا کربلا نکن
سکوت می کنم تا لالایی خدا را بشنوم
من سکوتم می آید این روزها
و عجیب به دنبال ثانیه ها می دوم
از نفس افتاده ام
به رسم رفاقت
جرعه ای آب مهمانم کنید...
می رُبایم از باد
از زمین و از آب
می نشینم آرام
و تکه تکه می بافمت دیگر بار
نگاهت را
گونه هایت را
ابروانت را
و انگشتان ظریفت را
و می آفرینمت دوباره
در این رستخیز خیال...
برای رهایی از اسارتم
دستانم را رها کردی
حال می دانی...
آزادی در رهایی نبوده است...
تنهایی
یعنی ذهنم پر از تو ست و خالی از دیگران
اما کنارم....
خالی از توست و پر از دیگران....
تاریک و سرد دروغ هایمان نمی بارید
چقدر این ابرهای از توهم تردید باریدن گیج بودند
. . . . . .
چگونه تا صبح در جام شب این همه گریه های سرخ را جمع کنم
تو بگو
چرا اینقدر زود آغازها را به پایان می رسانیم؟. . .
و همیشه به امید پیدا کردن یک انتظار آبی بیدار، خواب می بینیم
بیا با هم انتظار را چشم به راه باشیم
تا باز آبی کاشی هایمان آبی شوند
من با توام هرجا که هستی
حتی اگر با هم نباشیم
حتی اگر یک لحظه یک روز
با هم در این عالم نباشیم
این خانه را بگذار و بگذر
با من بیا تا کعبه دل
باور نکن تنهاییت را
من با تو ام منزل به منزل
جسمت لگد مال
و به بوسه های شهوت آلودشان میکنند
و بنام عشق فراموشت میکنند
تقصیر هیچ کس نیست ....
پی اش را دیگر نگیر..
هیچ شوک مصنوعی
آدمها و رابطه های مرده را زنده نمی کند .
نه در ان بالاها
مهربان، خوب، قشنگ
چهره اش نورانیست
گاهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد
او مرا می خواند، او مرا می خواهد
که در گلــــــوی منی
بغـــــــض کــــــرده ای
و مــــــرا
هـــــر لحظـــــه
نزدیکـــــــــــ تر می کنـــــــی
به انفجـــــــار درونــــــــم…!
دوسـ ـت داشـ ـتـ ـن تـ ـو !
بـ ـی هـ ـیـ ـچ امـ ـیـ ـدی بـ ـرای داشـ ـتـ ـنـ ـت . . . !!
تا شرح ان دهم كه غمت با دلم چه كرد
خون مي رود نهفته از اين زخم اندرون
ماندم خموش و اه ... كه فرياد داشت درد
اين طرفه بين كه با همه سيل بلا كه ريخت
داغ محبت تو به دلها نگشت سرد
من برنخيزم از سر راه وفاي تو
از هستي ام اگر چه برانگيختند گرد
روزي كه جان فدا كنمت باورت شود
دردا كه جز به مرگ نسنجند قدر مرد...
ندیدی که شکست قلبم ندیدی قلب ِ من آزرد
بیا برگرد عزیز ِ من که بدجوری دلم تنگه
در و دیوار ِ این خونه با من بدجوری می جنگه
آه.... نیستی ببینی تنهاییامو
گاهے دلمـ دو كلمه حرف مهربانانه مےخواهد...!
نه به شكل ِ دوستت دارم و یا نه بــ ِ شكل ِ بے تو مے میرمـــ...!
ساده شاید ، مثل دلتنگ نباش... فردا روز دیگر ے ست !
فرشته پری به شاعر داد و شاعر، شعری به فرشته.
شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت
و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.
خدا گفت : دیگر تمام شد.
دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار میشود.
زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است
و فرشتهای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ
که مرا از یاد برده ای
این منم
که به یادم اجازه نمیدهم
حتی از نزدیکی ذهن تو عبور کند...
صحبت از فراموشی نیست....
کجایِ تقدیر من ایستاده ای
که میانِ خطوطِ در هم تنیده ی پیشانی ام
...
هیچ خطی
به نام ِ تو نیست , امّا !
چنان عمیق در من
ریشه دوانده ای
که گوئی
سرنوشتم را
هرگز از تو
گریزی نخواهد بود !
شـیـــــــر نـدارد
امــــــــا
...
هـمـیـن خـطـی
کـه مـــــــرا بـه تــــــو
وصـــــــــــــــــل
نـگـه مـی دارد را
بسیـــــار دوســـــــت مـی دارمـــ ..
نیستی
هوای بوی سرت را کرده ام
می دانی
پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است
تو نیستی
آسمان بی معنیست
حتی آسمان پر ستاره
و باران
مثل قطره های عذاب روی سرم می ریزد
تو نیستی
و من چتر می خواهم …
هر چیزی که حس عاشقانه و شاعرانه می دهد در چشمانم لباس سیاه پوشیده…
خودم را به هزار راه میزنم
به هزار کوچه
به هزار در
ﻣﺤﺒﺘﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﭘﺎﯼ ﺍﺣﺘﯿﺎﺟﺖ ... ﺻﺪﺍﻗﺘﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﭘﺎﯼ ﺳﺎﺩﮔﯿﺖ
ﺳﮑﻮﺗﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﭘﺎﯼ ﻧﻔﻬﻤﯿﺖ ... ﻧﮕﺮﺍﻧﯿﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﭘﺎﯼ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿت
ﻭ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯾﺖ ﺭﺍ ﭘﺎﯼ ﺑﯽ ﮐﺴﯿﺖ
ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺕ
ﺑﺎﻭﺭﺕ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻦ ﻫﺎﯾﯽ ﻭ بی ﮑﺲ ﻭ ﻣﺤﺘﺎج!!!!
حالا چه می شود که بیایی به خانه ام
چشمان تو دو پیک غزل گونه ی من اند
ای بهترین بهانه ی شعروترانه ام
جزتو به پای هیچ کسی خم نمی شوم
تنها توی خدای دلم، ای یگانه ام
می دانمت: به فکر منی خسته نیستی
باشد! نرس به دغدغه های شبانه ام
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم
نیست از هیچ طرف راه برون شد ز شبم
زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم
از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته ی این ایل و تبارم چه کنم
من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام
چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم
یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم
Power By:
LoxBlog.Com |