صداقت و يكرنگي

 

گاه به یادم می آید آن لحظه که با تو می خندیدم


و لحظه های زندگی ام شیرینترین لحظه ها بود

اما اینک در غم تنهایی نشسته ام و اشک میریزم

و لحظه هایم تلخ ترین لحظه هاست

هنوز هم عاشقم ، هنوز دوستت دارم و فراموشت نکرده ام!

هنوز هم به یاد تو می نویسم...

نوشته شده در پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:,ساعت 1:10 توسط mehdi| |

من بودم

تو

و یک عالمه حرف...

و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد!!!

کاش بودی و

می فهمیدی

وقت دلتنگی

یک آه

چقدر وزن دارد...
 
نوشته شده در پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:,ساعت 1:9 توسط mehdi| |

از صورتت نقاشی كشیده ام
همانطور كه دلم میخواست باشی
حالا چشمهایت فقط مرا میبیند
و لبخند همیشگیت
لحظه های نبودنت را
می پوشاند

فقط مانده ام

هوس بوسیدنت را چه كنم؟
 
نوشته شده در پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:,ساعت 1:7 توسط mehdi| |

یک روز کسی را دوست داری

و روز بعد تنهایی

به همین سادگی

او رفته است و همه چیز تمام شده است

مثل یک مهمانی که به آخر می رسد

و تو

به حال خود رها میشوی.

چرا غمگینی ؟این رسم زندگیست

و تو نمی توانی آن را تغییر دهی

پس تنها آوازی بخوان

این تنها کاریست که از دست تو بر می آید...

نوشته شده در پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:,ساعت 1:5 توسط mehdi| |

این روزها!

این روزها جهالت را بصیرت نامیده اند و بصیرت را فتنه!

این روزها باطل لباس حق پوشیده و حق را لباس باطل پوشانده اند!

این روزها دهان منتقد پر از خاک است و دهان متملق پر از زر!

این روزها دانشگاه زندان شده است و زندان دانشگاه!

این روزها سیاه را سفید مینمایند و سفید را سیاه!

این روزها خفقان را آرامش مینامند و اعتراض را تشویش!

این روزها ....

این روزها حال همه ما خوب است!

ولی تو باور نکن!

نوشته شده در پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:,ساعت 1:3 توسط mehdi| |

دلم گرفته ... کسی این دور و برها آغوشی سراغ دارد که بتوان در پناهش ساعتها گریست ....
دلم تنگ شده است ...
برای ...
برای خودم ...
برای خود بودنم ...
برای خودی بودنم ...
دلم تنگ شده است ...
برای ...
برای خدایم ...
برای با خدا بودنم ...
برای بی بهانه بودنش ...
 
نوشته شده در پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:,ساعت 1:2 توسط mehdi| |

قسْمتـے از دیـروز

هَنـوز روے سَـر انگشْـتانَمـْ راه مے رود !

خـاطـرات ِ بـا تـو بـودنْ را چہـ تلْــخ و چـہـ شـیرینْ

بہ دست ِ فـرامـوشـے سِـپُرده اَمْـ ؛

امّــا در اینْ آشُفتـہ اوضـاع ِ دل ،
بـہ سـرْ هـَـواے تـو دارمْـ / ....
 
نوشته شده در پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:,ساعت 1:1 توسط mehdi| |

بــاران کـه میبـارد......

دلـم بـرایتــ تنـگ تـر می شـود.....

راه می افـتــم ... بـدون ِ چـتـر ...

من بـغض می کنـم ....آسمـانــ گـریـه ..

نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت 16:56 توسط mehdi| |

نباید شیشه را با سنـــــــــگ بازی داد !

نباید مست را در حال ِ مستــــــی . . . دست ِ قاضـــــــــی داد !

نباید بی تفاوت !

چتر ماتـــــــــــــــــم را . . . به دست ِ خیــــــــــــــــس ِ باران داد !

کبوترها که جز پرواز ِ آزادی نمی خواهند !

نباید در حصار ِ میـــــــــــــله ها . . . با دانه ای گنــــــدم . . . به او تعلیم ِ مانـــــــــــدن داد !

 

نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت 16:14 توسط mehdi| |

نقـﺎﺵ ﺑـﺎﺷﯽ! ﭼـﻘﺪﺭ ﻣﯽ ﮔﯿـﺮﯼ..ﺑﯿﺎﯾﯽ ﻭ

ﺻﻔﺤﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﮐﻨﯽ؟ ﺑـﻌـﺪ ﺑـﺮﺍﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﻟﻢ


ﯾـﮏ ﺭﻭﺯ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺑﮑﺸﯽ ﮐﻪ ﻧــــﻮﺭ ﺁﻓﺘـــﺎﺏ ﺗﺎ ﻣﯿـﺎﻧـﮥ ﺍﺗﺎﻕ ﺁﻣــــﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ...


ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﻦ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗــﻢ ﯾﮏ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻡ

ﻧـﺮﺥِﺧﻨﺪﻩ ﮐﻪ ﮔﺮﺍﻥ ﻧﯿﺴــــﺖ؟؟؟؟!!!!!
 
نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت 16:5 توسط mehdi| |

تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من،

چه جنونی،چه نیازی،چه غمی است؟؟؟

یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز، چه عذاب و ستمی است؟

دردم این نیست، ولی

دردم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی خویشتنم

پوپکم، آهوکم!

تا جنون فاصله ای نیست ازین جا که منم!!!

نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت 16:1 توسط mehdi| |

چه خوش خیال بودم ...
که همیشه

فکر می کردم
در قلب تو
محکومم

... .....به حبس ابد!!
... به یکباره جا خوردم ......


وقتی
زندان بان
برسرم فریاد زد
هی...
تو ...


آزادی!
.
.
.
و صدای گامهای

غریبه ای که به سلول من می آمد . . .
 
نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت 15:59 توسط mehdi| |

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است


خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من، لیک غمی غمناک است.
 
نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت 15:57 توسط mehdi| |

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟

نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت 14:45 توسط mehdi| |

تو که میدانستی با چه اشتیاقی…خودم را قسمت میکنم

پس چرا …زودتر از تکه تکه شدنم…جوابم نکردی…برای

خداحافظی …خیلی دیر بود…خیلی دیر !!

نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت 14:41 توسط mehdi| |

حکایت عجیبی دارد

لب های خشک من و گونه های تو

شبیه یک ذره بین روبه روی خورشید

گونه هایت را که دور و نزدیک میکنی

آتش میگیرم.

نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت 14:39 توسط mehdi| |

☺✿ هــَـــنـــوز هـــَم عـــَقـربــه های ســاعـَـتـم

راهِ خــودشــان را مــی رونــد

عـَـجـب اراده ای دارند !!!

هــَـر روز هــمــیـن راه

در این فـــِکرم کـــِ

می دانـند دور خـودشـان می چــَرخـند یـا نـــَ ...!☺✿
 
نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت 14:38 توسط mehdi| |

من اینک در رواق کهکشانها

در آوای حزین کاروانها

در آن رنگین کمان پیر و خسته

در آن اشکی که بر مژگان نشسته

در آن جامی که خالی مانده از می

در آوایی که برمیخیزد از نی

نشانی از تو می بینم ،

سراغی از تو می گیرم
نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت 14:36 توسط mehdi| |

دستهایم را تا ابرها بالا برده ای

و ابرها را تا چشمهایم پایین

عشق را در کجای دلم …..

پنهان کرده ای که :

هیچ دستی به آن نمیرسد !
نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت 14:35 توسط mehdi| |

الهی
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی

در اگر باز نگردد ، نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم ، چو گدا بر سر راهی

کس به غیر از تو نخواهم ، چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در ، که جز این خانه مرا نیست پناهی
 
نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت 14:33 توسط mehdi| |

گاهے ؛ فقط گاهے

دلت تنگ میشه براے / یه آغوش / ، اونم خشکُ خالے !

نه دستے ، نه نوازشے ، نه حرف عاشقانهـ اے !

دلت تنگــ میشه که :

سرت ُ بذارے روے اون / سینهـ ے ستبر/ و به اندازه تمام روزهایے که

قرار نباشه ؛ تمام روزهایے که قراره این آغوش سَهم یکے دیگه باشه

گریهـ کنے و بو بکشے و ریه هاتــُ پُر از زندگے کنے ...

و تو اما هنوز خالے باشے از دست نوازشگرش !

چرا که شاید ، فقط شاید

اعتبیاد پیدا کنے به بودن به دور از رؤیایش ...

نوشته شده در شنبه 24 دی 1390برچسب:,ساعت 22:20 توسط mehdi| |

باز هـــــم خیال تو

مـــــــــرا

"برداشـــــت"

کجا می‌‌برد نمیدانم!

آهــــای نارفیق...

بازی ات که تمـــــــــام شد

مرا دوباره

با همین لباس بی‌ قــــــــراری دیدن دوباره ات

بر سر شعر‌هـــــــــــایم بنشان.....
 
نوشته شده در شنبه 24 دی 1390برچسب:,ساعت 22:10 توسط mehdi| |

تنهایی خیلی سخته وقتی چشمام به راهه
وقتی که شب سیاهه وقتی بدون ماهه
تنهایی خیلی تلخه وقتی که بی تو هستم
تنها می مونه دستم با این دل شکستم

نوشته شده در شنبه 24 دی 1390برچسب:,ساعت 22:9 توسط mehdi| |

هَـــر چــه می نَوازم
پیدایَـــت نمی کند
این گیتــــار ِ لعنتـــی
انگــــار نُـــت ها
تنهـــایی ام را جَـــــشن گرفته اند !

علی صرافیان
نوشته شده در شنبه 24 دی 1390برچسب:,ساعت 21:51 توسط mehdi| |

آنقــدر مــــرا سرد کـــرد ؛
از خــــودش . . .
از عشـــق . . .
کــه حـــالا بــه جـــای دلبستن ،
یــــخ بستــه ام!
آهــــای !!!
روی احســاســم پــا نگذاریــد . . .
لیـــز می خوریــد !
نوشته شده در شنبه 24 دی 1390برچسب:,ساعت 21:50 توسط mehdi| |

همیشه میگن سکوت علامت رضاست ، اما من میگم نه !



بعضی وقت ها سکوت میکنی چون اینقدر رنجیدی که نمی خوای حرف بزنی ...



بعصی وقت ها سکوت می کنی چون واقعا حرفی برای گفتن نداری ...



گاهی مو قع ها سکوت یه اعتراضه، گاهی موقع هام انتظاره.



اما بیشتر وقتها سکوت واسه اینه که هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که تو وجودت داری، توصیف

کنه

...
نوشته شده در شنبه 24 دی 1390برچسب:,ساعت 14:20 توسط mehdi| |

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما،‌ اما
گرد بام و در من
بی ثمر می‌گردی
... ... ... انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
 
نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 13:26 توسط mehdi| |

دست به دامن خدا که می شوم،....
چیزی آهسته درون من به صدا می آید
که ...
نترس!!!! …
از باختن تا ساختن دوباره فاصله ای نیست ....!!!
 
نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 13:24 توسط mehdi| |

باران
بهانه ای بــــــود...
کـــــه زیر چتـــــر من...
تا انتهای کــــــــــــــــــــــــ ــوچه بیایی
......کاش...
نه کوچـــــــــــــــه انتهایی داشت..
و
نه باران بند می آمـــــد
نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 13:23 توسط mehdi| |

حرف‌های ما هنوز ناتمام
تا نگاه می‌كنی: وقت رفتن است
باز همان حكایت همیشگی!
پیش از آنكه باخبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود
آی....
ای دریغ و و حسرت همیشگی!
ناگهان چقدر زود دیر می‌شود!

http://www.parsafun.com/wp-content/upload/2011/06/007972.jpg

نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 13:17 توسط mehdi| |

وفادارى؟ ....... خدا بیامرزدش
صداقت؟ .... یادش گرامى
غیرت؟ ..... به احترامش یک لحظه سکوت
معرفت؟ ..... یابنده پاداش میگیرد
مرام؟..... .. قطعه شهدا
عشق؟ ..... از دم قسط
واقـــعـــ ـا به کــــــجــ ـــــا چــــنــــ ـیـــــــن شـــــتـــ ــابـــــا ن؟؟؟

http://1.vset.comuv.com/images/b8eba3cb0d0f.jpg

نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:,ساعت 13:2 توسط mehdi| |

گاه به یادم می آید آن لحظه که با تو می خندیدم

و لحظه های زندگی ام شیرینترین لحظه ها بود

اما اینک در غم تنهایی نشسته ام و اشک میریزم

و لحظه هایم تلخ ترین لحظه هاست

هنوز هم عاشقم ، هنوز دوستت دارم و فراموشت نکرده ام!

هنوز هم به یاد تو می نویسم...

.....
نوشته شده در پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:,ساعت 20:12 توسط mehdi| |

مـهـربـانـی تـا کـــــــی ؟؟

بـگـذارسـخـت باشم و سـرد!!

بـاران کـه بـاریــد... چـتـر بـگـیـرم و چـکـمـه!!!

خـورشـیـدکـه تـابـیـد... پـنـجـره ببـندم و تـاریـک !!!

اشـک کـه آمـد... دسـتـمـالـی بـردارم و خـشـک !!!

او کـه رفـت نـیـشخـنـدی بـزنـم و سـوت

نوشته شده در پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:,ساعت 19:20 توسط mehdi| |

گوشهایم را می گیرم...
و چشم هایم را می بندم...
و زبانم را گاز می گیرم..
ولی...
حریف افکارم نمی شوم...
چقدردردناک است...
فهمیدن ...!
 
نوشته شده در پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:,ساعت 19:19 توسط mehdi| |


با « یکی بود یکی نبود » شروع می‌شود

این قصه

با یکی ماند یکی نماند

تمام

یکی، من بودم یا تو

مهم نیست

مهم قصه‌ای‌ست که تمام می‌شود ...

http://up5.iranblog.com/images/rjzhir7g1qs9dnl6alyv.jpg

نوشته شده در پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:,ساعت 12:54 توسط mehdi| |

اگر دنیـا برعکس بود ...

حیونا وقتی از هم شاکی‌ میشدن...

و میخواستن به هم فحش بدن...

میگفتن : آدم ، اهلی ، انسان…

با تو هستم یکم حیوون باش...!

http://www.sharghi.net/aks5/siyasefid-(9).jpg

نوشته شده در پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:,ساعت 12:39 توسط mehdi| |

گرچه روزهای بی تو بودن می گذره ...!

ولی من تا آخر عمرم هم از تو و هم از این روزها ...

نمیگذرم!!!

می فهمی؟؟.........ن........میگ.......ذ......رم....!

http://www.rouzfun.com/wp-content/uploads/2011/10/asheghane-83.jpg

نوشته شده در پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:,ساعت 12:36 توسط mehdi| |

هــمـه ی ِ قـراردادهــا را کـه روی
کـاغـذهـای بـی جـان نـمی نویسنـــــ....ــــد !
بــعـضی از عـهـدهــا را
روی قــلـب هـای هــم مـی نــویــسـیـم ...
.. حـواست به ایـن عـهـدهـای غـیـر کـاغـذی بـاشـد ...
شـکـسـتَنـشـان
یـک آدم را مـی شـکند !!

http://www.rouzfun.com/wp-content/uploads/2011/10/Untitl133.jpg

نوشته شده در پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:,ساعت 12:28 توسط mehdi| |

مترسک ناز می کند

کلاغ ها فریاد می زنند

و من سکوت می کنم....



این مزرعه ی زندگی من است خشک و بی نشان

نوشته شده در شنبه 17 دی 1390برچسب:,ساعت 13:0 توسط mehdi| |

بگو

تمام تــ♥ـــو

مال من است

دلم می خواهد

حسادت کنم به خودم...
نوشته شده در شنبه 17 دی 1390برچسب:,ساعت 12:49 توسط mehdi| |


Power By: LoxBlog.Com