صداقت و يكرنگي

متــــــــاسفم

نه براـے تو که دروغ برایــــت خـــود زندگیست

نه براـے خودم که دروغ تنهـــا خط قرمز زندگیـــستــــ بـــرایم

متاسفم که چرا مزه ے عشـــــــق را

از دستـــــــــ تــــــو چشیــــدم

تا همیشه در شکـــــــــــ دروغ بودنش بمـــانم...!
 
نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:42 توسط mehdi| |

پشت همین چراغ قرمــــــــــز !!!

اعتراف کردم که دوستت دارم !

تا هرجا مجبور شدی کمـــی مکث کنی ،

یاد عشقمان بیفتـــی . . .

چه می دانستــــم قرار است بعد از مــن

تمـــام چراغ های زندگی ات سبز شوند. . .
 
نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:39 توسط mehdi| |

از پشت شیشه نگاهم نكن

بگذار فراموشی از همین لحظه آغاز شود

و عشق

چون دسته گلی

كه برایت هدیه آورده ام

به آرامی

بمیرد.
 
نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:36 توسط mehdi| |

داشتـــ دنیـــا با گـاری چارچرخی

پُـر از دلهـــای خـوشــــ

از کنـارِ کوچــه ی تنـهــایی ام مـی گـذشت و داد میزد :

دلـِـ خوش دارم دلـِـ خوش...

دستــ به زانــو گرفتــم و کمـر راستـــ کـردم

و صـدامو انداختم تو گلو و داد زدمــ :

آهای دنیـــا یه دیقه وایسا...

دلــِـ خوش سیـــری چند ؟!!
 
نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:27 توسط mehdi| |

جــناق میشکستیم میگفتیم:یادم تــــو را فرامــــوش


ولی امـــــــروز،


تمام استخوانهـــــایم شکسته


باز هم تو را فراموش نکردم

نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:18 توسط mehdi| |

ایــــــــن روزهــــا . . .


مــــــــن خـــــــــدای سکوتـــــــــــ شده ام


خفقــــــــان گـــــرفته ام تـا . . .


آرامــــــــش اهالـــــــــی ِ دنــیا خــــــــــط خطــــــــی نشـــود .
 
نوشته شده در جمعه 28 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:15 توسط mehdi| |

مردمی که بر جسد یخ زده دخترک کبریت فروش...

آه کشیدند و گریستند...

همانهایی بودند که......

شب پیش از او کبریت نخریده بودند!!!

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 23:18 توسط mehdi| |

امروز روز دیگریست...


یه روز از همان روزهای بی تو...


در به در این کوچه و آن کوچه...


می دانم که انتهای یکی از همین کوچه ها منتظری...!!!



ولی در کوچه هایی که پی تو می گردم همه بن بست است...


دلم آشوب و ضربان قلبم ناآرام...!!!


بگو کدامین کوچه انتهایش دیدار توست ؟؟؟!!!


نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 23:4 توسط mehdi| |

لیاقت می خواهد واژه " ما " شدن

لیاقت می خواهد "شریک " شدن

تو خوش باش به همین "با هم " بودن های امروزت

من خوشم به خلوت تنهایی ام

تو بخند به امروز...!!!

من میخندم به فرداهایت... !!!

 

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 23:2 توسط mehdi| |

یادت هست ؟

این نوشته ها برای آن روزها بود ...

که داشتمت...

و اما...

این روزها که ندارمت...!

چه فرق می کند شاد نوشتن یا غمگین نوشتن...

همین که این ها را میخوانی جای شکرش باقیست!!!

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:54 توسط mehdi| |

هَمیـــشه میگفتـــــی :

مـــــــن ، یه تار مُوی تو را به هیچ کَس نمیــــــدَهم!

اینقَدر تار های مویِ مَن را ...

به این و آن دادی تا کَچَــــل شدم !

حـــــــالا برو دســـــت از سر کچلم بردار....!

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:53 توسط mehdi| |

میدانی

دلتنگی و تنهایی

عین آتش زیر خاکستر است

گاهی فکر میکنی تمام شده

اما یک دفعه

همه ات را آتش میزند ...!!!

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:51 توسط mehdi| |

گاهے دلمـ از ـهر چه آدمـ است مے گیرد...!

گاهے دلمـ دو کلمه حرف مهربانانه مےخواهد...!

نه به شکل ِ دوستت دارم و یا نه بــ ِ شکل ِ بے تو مے میرمـــ...!

ساده شاید ، مثل دلتنگ نباش... فردا روز دیگر ے ست !

نوشته شده در چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:,ساعت 17:9 توسط mehdi| |

بـــاراטּ کـہ خیــــال بــــاز آمدنـــش نیســتــــ

برفـــــ همـــ ســـر ســـپیدی دارد

آدمــ برفــے هـــایـش دور فکــــرمــ مے چـــرخند

گیــــج زمســـتانمــ!

دســتـــ کش هــــایمــ هدیــہ تـــوأند

یـــخ نمے زنمـــ

بوے آغوشــتــــــ

شــال گردنمــــ شــــده ! ...


نوشته شده در یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,ساعت 12:6 توسط mehdi| |

یادتــــــ هستــــــــــ نشستـــ ـے کنارم گفتـــــــــ ــے:

به چشمانمـــــــــ نگــاه کن

زیبا ترین تصویر دنیا در چشمـــان من استــــــــــ

نگـــاه کردمـــــــــ

پلکــــ زد ـے و

زیبــا ترین تصویر دنیا دیگر نبود!

باید همان روز مـ ـے دانستمــــ که به کوتاهی یک پلکـــ زدن از چشمــ تو

مــ ـے افتمـــــــــــ!!!

نوشته شده در یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,ساعت 11:47 توسط mehdi| |

چـقـدر خـوبـه . . .

یـکـی بـاشـه

یـکـی بـاشـه کـه بـغـلـت کـنـه . . .

سـرتـو بـزاری روی سـیـنـش

آرومـت کـنـه . . .

حـُرم نـفـس هـاش تـنـت ُ داغ کـنـه . . .

عـطـر دسـتـاش مـوهـاتـو نـوازش کـنـه . . .

چـقـدر خـوبـه . . .

چـقـدر خـوبـه کـه آروم دم گـوشـت بـگـه

غـصـه نـخـوری هـا . . .

بـه فـردایـی کـه دوسـش نـداری فـکـر نـکـن

بـه امـروزی کـه مـ ـنـو داری فـکـر کـن . . .

نوشته شده در یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,ساعت 11:45 توسط mehdi| |

نمـےخــواســــتم آســـمانتــــ را غصبـــــ کنم !

گمــــاטּ داشـــتم ؛

وســــعتش بـہ قـــدر بالهـــاے مــטּ استــــــ !

لبخـــــند بزטּ

از آسمانتـــــ مـے روم

و با خاطـــــره اش بالهــــــایم را آبـے مـے کنم

یکـــــ تکـہ ابر بـہ مــטּ ببـــخش

کـہ در دلتنـگـے ام ببـــارد /...


نوشته شده در یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,ساعت 11:38 توسط mehdi| |

بـــاز هـــــم خیال تـــــو

مـــــرا

"برداشــــت"

کجــــا می‌‌برد نمیــــدانم!

آهــــای نارفیق ...

بازی ات ڪـﮧ تمـــــــــام شد

مرا دوباره

با همین لباس بی‌ قــــــــراری دیدטּ دوباره اتـــــــ

بر سر شعر‌هـــــــــــایم بنشان!!!


نوشته شده در یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,ساعت 11:34 توسط mehdi| |


زمستانـــ استــ و
برفــ مهمانــ پهنہ ے زمینــ خواهد شد
و سرخے بعد از سحر گاه ،
خاطره ے عشقــ منــ و تو را
زنده خواهد کرد
و رد پاهاے جا مانده
بر روے برف ،
مرا بہ سالیانــ گذشته خواهد برد
و اینــ یادگار زمستانــ استــ ...


نوشته شده در جمعه 14 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:10 توسط mehdi| |

كوه هاے بلند
و
دره هاے عمیق
گاهے لطیف ترند
از دلے كہ داد میزنے
و
سكوت تحویلت میدهند
.
.
.
.
آنہا
جواب هاے هایت را
همراه مے شوند و
شر شر
آبشار گریہ مے كنند . . .

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

نوشته شده در جمعه 14 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:9 توسط mehdi| |

گفتم بهار
خنده زد و گفت
اے دریغ
دیگر بہار رفتہ نمے آید
گفتم پرنده ؟
گفت اینجا پرنده نیست
اینجا گلے کہ باز کند لب بہ خنده نیست
گفتم
درون چشم تو دیگر ؟
گفت دیگر نشان ز باده مستے دهنده نیست
اینجا بجز سکوت ، سکوتے گزنده نیست ...

نوشته شده در جمعه 14 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:8 توسط mehdi| |

چیزے در دنیا
زیباتر از صداے لبخندت نیست !
لبخند بزن نازنین .
از شدت دلتنگے هایم كم كن
شاید لحظه اے
فاصله ها فراموشم شود ...
بے گمان راز پرواز
آهنگ لبخند توست .
دیگر فاصله اے نیست /.

نوشته شده در جمعه 14 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:6 توسط mehdi| |

گنــدم زاران
می تــواننــد
بـوسـه گـاه پــرنـدگــانی بـاشنــد
کــه گــاه خستــه از درو ،
جــراحــت دلهــاشــان را
مــرهــم می گــذارنــد !
گیســوان تــو، کــو؟!
دارد پــرنــده مجــروحی
میــان سینــه ام بــال بــال می زنــد . . .

کمال شفیعے

نوشته شده در جمعه 14 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:4 توسط mehdi| |

راستش را بخواهے
دیگر به دست‌هاے تو هم اعتمادے ندارم،
به هیچ‌کس و هیچ‌چیز اعتمادے ندارم .
آنقدر که فکر مے کنم
هرکه ایستاده‌ست
پایے براے دویدن ندارد .
یا آنکه مے ‌دود
پاهایش را
از پاے جوخه‌ے اعدام دزدیده‌ست !

نوشته شده در جمعه 14 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:1 توسط mehdi| |

ﯾكـــــ ﺳﺎﻋتــــ ﮐـِــ ﺁﻓﺘﺎبــــ ﺑﺘﺎﺑـــﺪ،ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺁنـــــــ
ﻫﻤـِـ ﺷبـــــ ﻫﺎیــــــ ﺑﺎﺭﺍﻧیــــــ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﻣیـــ ﺭﻭﺩ
ﺍﯾنـــ ﺍﺳتــــ ﺣﮑﺎﯾتــــ ﺁﺩمــــ ﻫﺎ،
.
.
.
.
.
.
.
.
ﻓﺮﺍﻣﻮﺷیــــــ .
 
نوشته شده در چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,ساعت 16:24 توسط mehdi| |

برای ماهی
با سه ثانیه حافظه
تنگ و دریا یکی ست!
دست من و شما درد نکند
که دل ِ تنگ آدم ها را
با یک عمر حافظه
توی تُنگ می اندازیم
و برای ماهی ها دل می سوزانیم
نوشته شده در چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,ساعت 16:22 توسط mehdi| |

بیــــ ـا حواســـ ـماטּ را پـَرتــــ کنیــــ ـم

مـــ ـالِ هــــ ـرکَس دورتــــ ـر افتــــ ـاد

عـــ ـآشق تـَـــ ـر استـــــ

اول خــــ ـودم

حواســـــ ـم را بده تــــ ـا پـَرتـــــ کُنـــــ ـم / . . .

نوشته شده در چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:32 توسط mehdi| |

گفتــے ؛

پیـــش از غروبـــــ ِ بادبادکهــــا بـرخواهـــ ـم گشتــــ !

گفتـے ؛

طلســ ـم ِ تنهــــایی ِ تــ ـ ـو را ،

بــا وِردے از اُراد ِ آســــماטּ خواهــــم شکستــــ !

ولـے بــاز نگشــتے ..

و ابـــر ِ بی بـاراטּِ

ایــטּ بغضـــ ـهاے پیــاپــے بــا مــטּ مـــ ـاند !!!

نوشته شده در چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:30 توسط mehdi| |

نگــــاه کـُـטּ

کــہ چــہ ســـوگوارانــہ

بــہ تمــــنا نشســــتــہ ام

گذشـــتــہ ای را

کـــہ

دســــتِ تقدیــــر بر پیشــــانیـَم

حَــــک کــــرد !!!

نوشته شده در چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:29 توسط mehdi| |

خدا را چه دیدی؟!

شاید یک روز در كافه ای دنج و خلوت

این كلمه ها و نوشته ها صـوت شدند!

برای گوش های تو

كه روی صندلی رو به روی من نشسته ای

و برای یک بار هم كه شده

چای تـو سرد شد

بس كه خیره ماندی به من ../.
نوشته شده در چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:21 توسط mehdi| |

با « یکی بود یکی نبود » شروع می شود این قصه

با یکی ماند یکی نماند، تمام.

یکی، من بودم یا تو؛ مهم نیست

مهمْ

قصه ای ست که تمام می شود (!)
.
.

نوشته شده در چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:17 توسط mehdi| |

در آغوش خــــدا گریستم تــا نوازشم کند...

پـرسید : فرزندم پس حوايت کو ؟؟

اشک هایم را پـاک کـــردم و گفــــتم : در آغوش آدمه دیگریـست.

خدایا تو با من بمان!!!!

که محتاج ماندن خلقت نباشم!!!

آمین!!!!

نوشته شده در چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:12 توسط mehdi| |

مطمئن باش
روزی
جائی
وقتی...
من و تو
به هم خواهیم رسید !

من هنوز هم
به هزار چرخ خوردن سیب
اعتقاد دارم... !
.

نوشته شده در چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,ساعت 1:7 توسط mehdi| |

چه آسان دل می بندیم در

لحظه لحظه ی زندگـــــــــــــی

طلوع دوستیها را بارها دیده ایم و

گسستن پیونـــــــــــــــــد هــــــــــا را

اولین نگاه ، اولین لبخند و اولین کلام را

با شوقی تمــــــــــــــــــام پذیرفته ایــــــــــم

و در شکوه یک تماشا بارها ز خود بی خود گشته ایم

و می دانیم هر طلوعی را غروبی در انتظار اســــــــــــــــت

اما باز چه آسان دل می بندیـــــــــــــــــــــم

و گاه فراق چه گران تراوش پاک اندوه را به دوش می کشد ...
 
نوشته شده در پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:19 توسط mehdi| |

آوخ! هنوز زخمیم و رنج می برم
دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم

مردم چه می کنند که لبخند می زنند
غم را نمی شود که به رویم نیاورم

قانون روزگار چگونه ست کین چنین
درگیر جنگ تن به تنی نا برابرم

تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی ست
از فکر دیدن تو ترک می خورد سرم

وامانده ام که تا به کجا می توان گریخت
از این همیشه ها که ندارند باورم

حال مرا نپرس که هنجار ها مرا
مجبور می کنند بگویم که "بهترم"

نجمه زارع
نوشته شده در پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:17 توسط mehdi| |

در خلوت كوچه هایم

باد می آید

اینجا من هستم ؛

دلم تنگ نیست....

تنها منتظر بارانم

تا قطره هایش بهانه ایی باشند

برای نم ناك بودن لحظه هایم

و اثباتی

بر بی گناهی چشمانم..
 
نوشته شده در پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:15 توسط mehdi| |

از یک جایی به بعد، دیگه نه دست و پا می زنی،

نه بال بال میزنی، نه دل دل میکنی،

نه داد و بیداد میکنی، نه گریه میکنی،

نه مشتت رو میکوبی تو دیوار، نه سرت رو میزنی به دیوار،

نه ...

از یه جایی به بعد فقط سکوت میکنـــی و ...
 
نوشته شده در پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:14 توسط mehdi| |

من اگر دفتر نفرین شده اندوهم

اگر از نسل گلی هـرزه به روی کوهم

اگر از کل جهان وارث یک احساسم

تو همان آدمک چوبی پیمان شکنی


که فقط لایق آتش زدنی
نوشته شده در پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:10 توسط mehdi| |

زندگی آرام است ، مثل آرامش یک خواب بلند.

زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ.

زندگی رویایی است، مثل رویای ِیکی کودک ناز.

زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز.

زندگی تک تک این ساعتهاست،

زندگی چرخش این عقربه هاست،

زندگی راز دل مادر من.

زندگی پینه ی دست پدر است،

زندگی مثل زمان در گذر است .......!
 
نوشته شده در پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:7 توسط mehdi| |

بـیــا

ایـن هــوا، هـوای خوبـی اسـت

بـرای دلــتـنـگ بـودن ...

مـن بـغـض هایـمــ را

بـا روح زخمـیـم می آورمــ ،

تـو آغـوشـت را، بـا بـوسـه هایـت ...

بـگـذار دسـت کشیـدن از تــو

هـمچنـان غیـر مـمکـن بـاشـد!

بـیــــــــا
 
نوشته شده در پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:4 توسط mehdi| |


Power By: LoxBlog.Com